کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

کوتاهی مو

عزیزم اینجا هشت ماه و نیمه هستی. موهات خیلی بلند شده بود و مرتب عرق میکردی چون جنب و جوشت زیاد بود. به همین خاطر یک روز که لالا بودی یواشکی باد اومدو موهاتو برد؛ البته مامان هم باهاش همدست بودم ... آروم خوابیده بودی که مامان کارمو شروع کردم؛ دستات رو هم خودت اون مدلی نگه داشته بودی... داشتی بیدار میشدی. تو خوابو بیداری بودی... وقتی بیدار شدی از دیدن موهات تعجب کرده بودی... این هم شاهکار دست مامانی... عزیزم میدونستم که اگه ببرمت آرایشگاه اذیت میشی. فعلاً این مدل مو رو تحمل کن تا دفعه بعد آقای آرایشگر موهاتو مرتب کنه . بعد از اینکه موهاتو کوتاه کردم پشیمون شدم چون خیلی موهات ناز بودن و الان که کوتاه شدن یه حال...
11 آذر 1392

اولین سفر کیان به تهران و قم و شرکت در اجتماع عظیم شیرخوارگان عضرت علی اصغر (ع)

سلام. چیزی که دارم مینویسم مربوط به اولین سفر کیان جونه. 16 آبان مامان یه امتحانی داشتم که باید میرفتم تهران. از اونجایی که بابایی کلاس داشت و نمی تونست ما رو برسونه. مادرجون و بابابزرگ به ما افتخار دادن. امتحان من پنجشنبه بود ولی ما چهارشنبه راه افتادیم و شب تهران رسیدیم. جاده چالوس که خیلی دوستش دارم تو این فصل پاییز فوق العاده زیبا شده بود ولی نتونستم زیاد عکس بگیرم چون میترسیدم بریم بیرون و شما سرما بخوری.چند تا عکس تو ادامه مطلب گذاشتم. خلاصه شب به دعوت دختر دائئم (زهرا خانم) و همسرش آقا جواد رفتیم خونشون دارآباد. تو این تهران آدرس پیدا کردن هم کار حضرت فیل بود. بگذریم فردا صبح منو دختر دایی رفتیم محل برگزاری امتحان (دانشگاه ایران) ...
4 آذر 1392

به 9 ماهگی خوش آمدی عزیزم

از اون روز که وارد 9 ماهگی شدی خوب میشینی دیگه نیازی به گذاشتن بالش دورت نیست. دس دستی میکنی و مارو خوشحال میکنی. دقیقاً یک هفته که از شروع 9 ماهگیت گذشته بود لبه مبل رو گرفتی و خودتو بلند کردی وایستادی، ولی چون نمیدونستی چجوری باید دوباره بشینی گریه افتادی و من اومدم پیشت و دیدم که بلللله گل پسری داره کم کم ایستادن رو یاد میگیره. عزیزم از وقتی که وارد 9 ماهگی شدی بد جوری سرما خوردی و سرفه هم میکنی. الان دارو میخوری ولی هنوز خوبه خوب نشدی. هنوز سینه خیز میری، فکر کنم دیگه چهار دست و پا هم نری و یکهویی راه بری. لثه های جلویی فک پایینت متورم شده و سفت. فکر کنم مرواریدات تو این ماه کم کم جوونه بزنن. چون بعضی شبها خیلی بی قراری و یکبار تب هم...
2 آذر 1392

اولین مروارید

خبر بدین به قندون         کیان در آورد دندون عزیزم امروز جمعه، اولین روز از ماه آذر 1392 بعد از اینکه یک زرده تخم مرغ خوردی، وقتی آوردمت تو آشپزخونه تا صورتت رو تمیز کنم، انگشتم به یه چیز سفت خورد و اولین دندونتو دیدم. نمیدونی چقدر خوشحال شدم. خیلی وقت بود که منتظرش بودیم . مثل اینکه دندون پیشین مربوط به فک چپت از همه شیطون تر بود، خیلی هم سفید به نظر میرسه. عزیزم مبارکت باشه، ان شاالله وقتی که دندونت بیشتر نمایان شد برات آش دندونی درست میکنیم و بین دوست و آشنا پخش میکنیم، دیگه از این به بعد باید مسواک کنی، البته الان که خودت نمیتونی، ما با مسواک انگشتی که برای سیسمونیت گرفته بودیم برات مسواک ...
2 آذر 1392

اندر وصف این ایام

عزیزم چند روزه که مدام بی قراری. نصفه شب از خواب بیدار میشی و گریه میکنی. خوابت خیلی کم شده. شیطونیهات زیاد شده. دوست داری سر پا بیاستی و خدای نکرده میترسم یکهو بی هوا بیفتی و اذیت شی. امیدوارم دندونات راحت بیرون بیاد. این شعر هم در وصف این روزای ما... انار دونه دونه بچه ای دارم دردونه قشنگ و مهربونه انار دونه دونه سه چهار روزه که بچم گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان بچم یه گل زده جوونه گل نگو مرواریده مثه طلای سفیده ...
2 آذر 1392

کیان 8 ماهه شد

این آخرین عکس های 8 ماهگیته عزیزم... شیطنتت تمومی نداره. تا سر میچرخونم باید از زیر میز و صندلی و لای مبل و گوشه کنارها بیرون بیارمت...  وقتی هم میخندی و هم گریه میکنی... وقتی با ببر کله پا بازی میکردی  و تا دوربینو دیدی اینجوری تعجب کردی. عاشق این نگاهتم . این گاو موزیکال روهم که مادر جون برات گرفته دوست داری و مرتب کتکش میزنی تا صداش در بیاد. گاهی که فقط بینی گاو رو فشار میدی و اون پشت سر هم ماماماما میکنه یکهویی میترسی و گریه میکنی... اینجا هم که بابایی حمومت زد ومن لباس تنت کردم. کلاه های سیسمونیت تنگ شده بود برات. دیروزش رفتیم با بابایی برات یه کلاه گرفتم که خیلی بهت میاد و دوستش دارم. کلا...
1 آذر 1392